سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 89/7/14:: 4:21 عصر

حوض بی آب

در روزگاری که دانشمندان کافر ناخدای ذهن بشر شده اند، تولد روشنفکری دنیادیده ولی مؤمن و پاکدل چون سهراب سپهری، مانند گوهری در دل کویر است. روشنفکری که پایبند به قواعد دنیای روشنفکری ماند ولی از آن محکمتر به ریسمان الهی چنگ زد و با طبیعت خدا پیوندی ناگسستنی برقرار کرد.

در روزگار شاعرانی که عشق را بی خدا فریاد می زنند و جنگی تمام عیار برای بنا کردن عشقی بی خدا آغاز کرده اند، قلندری چون سهراب مانند سردار سپاه عشق الهی میدان داری می کند. در کارزاری که روشنفکران غربزده و غرب‌نزده، همگی چهارچنگولی کلاه و سیگار برگشان را چسبیده‌اند، سهراب از اعماق وجودش و بی توجه به دنیا و مافیها نگران حوض بی آب ماهی‌هاست! نگران زلالی آب است، نگران من و توست، من و تویی که حالا دیگر حتی کلاهی هم بر سر نداریم و هرچه داریم دستار و کمر همت به بندگی دنیاست.

حالا ما با این تشنگی و بی آبی در کویر دنیای بی عشق و بی خدا، تازه رمز و راز نگرانی از حوض بی آب ماهی های سهراب را در می‌یابیم. تازه می‌فهمیم که آن ماهی‌ها خود ما بودیم و سهراب که بیشتر دوران عمرش را به دور از هیاهوی ما آدم‌ها سپری کرد، به روشنی سرنوشت امروز ما را دیده بود. دیده بود که چگونه حتی دستی به دعا برنخواهیم داشت تا بارانی ببارد از رحمت خداوند. که حتی در شعر خود، برای ما دعا نیز می‌کرد.

...

تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی

همت کن، و بگو

ماهی‌ها حوضشان بی آب است ...

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 89/7/6:: 11:41 عصر

باز این بچه رو ول کردیم، رفت سراغ این همسایه ها. 5-6 سالش بیشتر نیست اما پدر ما و این همسایه های بیچاره رو در آورده. بیشتر هم به این همسایه کوچه پشتی گیر میده، آقا اوبی! تا حالا پنجاه بار زدم پس گردنش که «بچه بشین سر جات، انقدر به این و اون گیر نده! بشین تو خونه، هرچی اسباب بازی هم بخوای خودم واست می خرم. بشین همینجا با فزی و رضی و کری بازی کن، فقط به این قلی گیرنده، یکهو گازت نگیره!»

به خرجش نرفت که نرفت. اصلاً دیگه سرخود شده، حرف ما هم که دیگه واسش شده عینهون این قطعنامه‌های شاسم خان1! فکر کرده زمان شهرداریشه! میگه: همه قطعنامه ها رو دور میزنم! میگم: مگه دوربرگردونه! میگه: اصلاً میخوام برم با اوبی بازی کنم! میگم: باباجون این اوبی نه قدش به تو میخوره، نه ریختش! زبون هم رو هم که نمی فهمید، میری اونجا یک بلایی سرت میارند ها! اونوقت اگه کسی اومد تو خوابم، من جوابشو چی بدم؟

هنوز بچه نرسیده بود تو خونه که دیدم اوبی زنگ زد. بیچاره پدر مرده پشت تلفون زار میزد! مثل اینکه بچه باز انگشت تو چشمش کرده بود، نمیدونم چطوری دستش اصلاً رسیده به چشمای این سیاه برزنگی! یادم باشه رسید خونه ازش بپرسم. اوبی می گفت: «اومده اینجا تو خونه من، روی فرش من، نون و نمک من رو خورده، اما موقع رفتن، پاش رو گذاشته روی دم این اسی زبون بسته! منم قهر کردم بلند شدم از خونه زدم بیرون!» بهش گفتم اوبی جان از این اشتباه ها نکن. ما هم یکبار قهر کردیم حالا دیگه نمیتونیم جای قبلیمون رو هم پس بگیریم! بلند شو برو یک دستی به سر و گوش اسی بکش، برو سر خونه زندگیت. اون بچه رو هم با پیک موتوری بفرست بیاد در خونه!

اوبی هول هولکی گودبای کرد و رفت سراغ اسی و زندگیش. اما عجب کاری کرده این نیم وجبی، ما به خاطر همون اسی تا حالا جرئت نکردیم پامون رو خونه اوبی بگذاریم، اما با کارای این بچه، همچین یه ذره دل ما هم خنک شد! حالا ما موندیم منتظر، ببینیم باید حلقه گل گردن بچه بندازیم یا طناب دار!

1- شاسم همان شورای امنیت سازمان ملل است.



کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 89/7/6:: 11:30 عصر

«بریدم، بریدی، پاره شد!»

نمیدانم جریان چیست که هر طرف نگاه می کنم این «قنبرک» زانو بغل کرده، جلوی چشمم مثل جن ظاهر میشود، مادر مرده همیشه خدا آن زانوهای پاره پوره چهل تکه اش را بغل کرده و زل زده تو چشمهای من. بالا می رویم، پایین می آییم، چپ می رویم، راست می آییم، همه جا بیخ ریش ماست. بهش می گویم: آخه ما چه گناهی کردیم که عذابی مثل تو را باید همیشه خدا تحمل کنیم؟

نیشش تا بناگوش باز می شود و آن دندان های یکی در میانش انگاری که در حلق من فرو می روند!

- آقا نفرمائید! شما تاج سر ما هستید، نور چشم ما هستید، شما آبروی ما هستید! ما غلام شما هستیم. ما بدون اجازه شما آب هم نمی خوریم آقا! سگ کی باشیم بخوایم مزاحم شما بشیم آقا!

یک لنگه نعلین 500 دلاری حواله اش می کنم، آخی می گوید!

- پدر سوخته! من کی ازت خواستم اینجوری جلوی چشمم باشی که حالا ولم نمی کنی؟

هنوز جای نعلینم را می مالد و ناله می کند:

- آقا ما به حرف خودمون نیومدیم. ما که سوات مواتی نداریم، اما این دختر ما با اون چندرغازی که خرج دانشگاه آزادش کردیم یک نیمچه سواتی داره! الان تا 20 میتونه بشماره! ذلیل مرده می گفت تو روزنامه خونده که شما فرمودید از ما جدا نمی شید! فرمودید هر کس که از مردم، یعنی ما، جدا بشه، انگاری زبونم لال، از خدا بریده! وگرنه ما چی کی باشیم یا کی چی باشیم که بخوایم مزاحم شما باشیم!

اون یکی نعلین رو هم حواله اش کردم.

- اونی که من گفتم مردم بودند، نه توی یک لا قبا! چطور پارسال که لازمت داشتیم پیدات نبود، حالا پا شدی اومدی ور دل من که چی؟ حالا ما یک چیزی گفتیم، تو هم باید خودت رو داخل آدم حساب کنی؟

اون چشمهای باباقوری اش یکهویی خیس آب می شوند و شروع به ناله می کند:

- آقا تو رو به خدا ما رو از خودتون نرونید، ما غیر اینجا جایی رو نداریم که بریم، آقا من میشم این مجسمه! بیا آقا یکم از این رنگ طلایی هات بریز رو سر و کله من، من رو بکن مجسمه مینالینا! قول میدم دیگه صدام در نیاد!

این بار عصای چوب گردویی که کادویی فازی واسه تولد نود و نه سالگی ام بوده را می خواهم حواله اش کنم که حیفم می آید! یعنی یک کمی هم می ترسم!

- مرتیکه بلند شو برو پی کارت، چی چی رو رنگ طلایی؟ این رنگ تا حالا آدمایی رو رنگ کرده که تو به خوابت هم ندیدی! بلند شو برو پدر جان! برو پی کارت.

- آقا! ما تازه شما رو پیدا کردیم آقا! مگه به این راحتی میتونیم دل بکنیم؟ این اولندش! دومند؛ آقا ما رو با همین حرفهات گرفتار خودت کردی، ما کشته این معرفت و مردم داری شما شدیم! تو این سی ساله ما رو چی چیشون هم حساب نمی کردند! ما هرچی سراغ محمودخان و بقیه رفتیم چیزی غیر حواله آخرت و ته تهش رایانه و این چیزا گیرمون نیومد! اما شما آقا با بقیه فرق داری، شما گوش شیطون کر، دست به نقدی خدا رو شکر، ما که بخیل نیستیم، خدا زیادش کنه، البته منظوری نداشتم ها، همین طوری یک چیزی گفتم! سومندش آقا، جسارت نباشه آقا، ما از وقتی اومدیم پیش شما دیگه جای دیگه راهمون نمیدن، میگن ما هم از قماش شماییم! آقا ما خودمون میدونیم به شماها نمیخوریم، اما چکار کنیم؟ دیگه جای دیگه نداریم، همه ما رو هی کردن! خودتون یک گِلی به سر ما بگیرید.

نگاهی به هیکل زهوار در رفته اش می اندازم و یاد خواب چند شب پیشم می افتم، نمیدانم اثر آن کباب بره فازی بود یا واقعاٌ مثل همیشه رویای صادقه دیده بودم، باز هم صدایی در سرم افتاده بود که: «اکی! تو باید حالا حالاها جور این مردم رو بکشی، این سی سال تازه اولش بوده!» ما هم که غیر اطاعت کاری نمی توانیم بکنیم، قنبرک را صدا می زنم و می نشانمش کنار «مکری»!

- هر روز 6 وعده باید غذا بدی به این زبون بسته! بخیل هم نباش، با هم بخورید که کم کم با هم آشنا شید! اگر هم اذیتش کنی قلاده ش رو باز می کنم و دیگه خودت میدونی و دندونای سفید و چشمای شهلاش! پارسال که دیدی چه جنمی از خودش نشون داد؟

دیگه چه کار کنم؟ ما هرچه می کشیم از این دل رحمی و دست و دلبازی مون می کشیم!

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 89/6/23:: 9:27 عصر


برداشت اول:

- روز، خارجی، انتخابات ریاست جمهوری (در همه دوره ها)، روز 22 بهمن همه این سالها و هر زمان دیگری که نیازی به بروز و ظهور وحدت ملی باشد:

پرچم پرافتخار ایران روی دست جمعیت بلند است. پرچم های کاغذی و پارچه ای. پرچم تا پایان مراسم و یا تا پایان شب مانند برگ خزان از دست جمعیت بر زمین می ریزد. روی زمین می ریزد، پرچمی که نقش لا اله الا ا... و ا... اکبر دارد، روی زمین، زیر پای جمعیت می ریزد. نه یکی، نه دو تا، بلکه صدها، هزارها.

جمعیت بی اعتنا به راه خود می روند، پرچمها و اسماء مقدسشان اما، بر سر جای خود مانده اند، روی زمین...

ساعت 2 از نیمه شب گذشته است و دیگر خبری از جمعیت پر شور و هیجان چند ساعت پیش نیست. جمعیت رفته اند و یادگاری های خودشان را روی زمین گذاشته اند. یادگاری هایی که تا چند دقیقه دیگر به ماشین های زباله دانی بزرگ شهرداری سپرده می شوند.

صبح، خبر راهپیمایی عظیم جمعیت خداجو و حماسه ساز، با پرچم هایی منقش به اسماء مقدس الهی و به اهتزاز درآمده، به دنیا مخابره می شود.

خبری از تصویر پرچم های زیر پا مانده نیست!

برداشت دوم:

- عصر، داخلی، آشپزخانه منزلی در ایران:

- پری، پری ... دختر اون روزنامه باطله ها رو وردار بیار می خوام سبزی پاک کنم، بجنب دیر شد، الان افطار میشه.

پری کوچولو، دوان دوان، چند برگه روزنامه که کنار اتاق افتاده را برداشته و با خود می آورد. ولی قبل از دادن آنها به مادرش مکثی روی روزنامه می کند؛

- مامان این عربی ها که تو روزنامه نوشته آیه قرآن نیست؟ گناه نداره؟

مادر روی آیه قرآن دقیق می شود.

-  آره مامان جون، مثل اینکه آیه قرآنه! خب می گی چیکار کنم؟ گناهش گردن اونایی که چاپش کردند!

مادر کنار سفره افطار قرآن می خواند و دیگر اعضای خانواده قبول باشدی به هم می گویند و سبزی های تر و تازه شان را نوش جان می کنند.

پری اما در فکر است؛ در فکرش روزنامه هست، پرچم هست، و خیلی چیزهای دیگر، که هیچ کدام سر سفره نیستند!


برداشت آخر:

- روز، خارجی، خیابان های شهر نیویورک در امریکا:

تقریباً همان اتفاقات برداشت های قبلی تکرار می شود، اما این بار با نیتی پلید و به دست کسانی که تا به حال دست به قرآن نزده اند و حتی یک کلام آن را هم نفهمیده اند – درست مانند بعضی از ما!-

تکمله:

«آنها آزموده اند در این شهر بخت خویش» که امروز اینگونه جرئت پیدا کرده اند تا با کتاب مقدس دین خدا چنین کنند. واقعاً حماقت است اگر تصور کنیم کسانی که دست به تهدید انجام چنین کاری می زنند و یا جرئت انجام آن را پیدا می کنند، جمعی نادان هستند. جمعی به سرکردگی کشیشی تندرو – که شاید تنها او حقیقتاً نادان است- . جمعی کاملاً آگاه از اقدامی که ترتیب انجام آن را داده اند و اکنون نظاره گر هستند، جمعی که تا بحال چندین بار ما را با این بهانه ها آزمایش کرده اند و حساسیت ما را درباره مقدساتمان سنجیده اند، و هر بار ما را سرخورده و عصبانی دیده اند. مقصر ما هستیم که هیچ گاه برخوردی در شأن توهین آنها انجام نداده ایم، برخوردی در حد ارتداد سلمان رشدی ملعون! منظور من مقابله به مثل و آتش زدن انجیل نیست، در زمانی که بوق های غربی ها در حال پخش آیه های مقدس جهاد در گوش ترسان و لرزان جوانان غربی بود ما در حال فرستادن تصاویر مشت های گره کرده و قدم های لرزان خود بوده ایم. و این چنین بوده که حالا جز اندکی از دنیای غرب دیگر کسی از اسلام ناب ما تصوری ندارد، تنها تصویر انسان هایی مفلوک و سرخورده که به عبارت مؤدبانه شده است: جهان سوم!

شاید ... شاید که نه، حتماً اشکال از خود ماست. ما هستیم که همیشه در موضع انفعال هستیم، همیشه. حالا هم این طور نشده ایم. ما خودمان در بی حرمتی به قرآن بر هم پیشی گرفته ایم. آن زمان که در پیش چشمان حیران مولای متقیان قرآن را بر سر نیزه کردیم تا دست و پایش را ببندیم، تا حکم جهادی که قرآن فرمانش را داده بود معلق بگذارد. این ما بودیم، آن زمان نه خبری از امریکای جهانخوار بود و نه کشیش تری جونز!

اما از همان زمان ابوموسی ها بودند، ابن ملجم ها بودند و حالا هم ما هستیم که با چشمانی سرخ از عصبانیت و مشتهایی گره کرده، قرآن بر سر نیزه کرده، آماده جهادیم! باید هم این بر سر ما می آمد. ما که وصیت امیر مؤمنان را زمین نهادیم عاقبتی جز این نداریم:

ا... ا... فی القرآن ...

خدا را، خدا را در عمل به قرآن! مبادا دیگران در عمل به آن از شما پیشی گیرند ...

این «دیگران» را هرگونه که تفسیر کنی، خود ما مسلمین جز بدهکاران به قرآن نخواهیم بود. بدهکارانی که گاه و بی گاه با تلنگر همان «دیگران»، کمی غیرت و حمیت خود را به رخشان می کشیم و باز سر در لاک خود می بریم و منتظر برای تلنگر بعدی!

 دوشنبه 22 شهریور 89





کلمات کلیدی : قرآن

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 89/1/26:: 12:50 صبح

سوار اتوبوس میشی و می بینی که یک خانم تو قسمت آقایون نشسته، چند تا آقا هم سر پا ایستادند.

تا اینجای کار به ظاهر درسته، اما مشکل اینه که بخش خانم ها کاملاً خالیه! شما هم داری از سر کار برمی گردی و خسته ای! می خوای روی یک صندلی بنشینی، تا آخر خط. اون خانم هم میتونه روی صندلی - البته تو قسمت خانم ها - بنشینه، تا آخر خط. اما الان شاید داره حقی از شما ضایع میشه، پس باید یک کاری بکنی، کاری که میتونه خیلی مؤدبانه باشه. این کار رو می کنی، اون خانم هم قبول میکنه و به قسمت خانم ها میره. اما حالا که نشستی دیگه احساس راحتی نداری! حتی تا آخر خط ...

اون آقایی که کنارش نشستی همسر اون خانمه!




کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 88/6/24:: 1:1 صبح

 

 


لوک بسون جایی گفته بود که من فقط ده فیلم می سازم و تنها کاری که در سینما دارم این است که این ده فیلم بهترین کارهای من باشد. کمتر کسی باور می کرد این حرف او واقعیت داشته باشد (که همینطور هم شد! پس از یک وقفه چند ساله که به گفته خودش قرار بود دیگر فیلمی را کارگردانی نکند دوباره قرارداد ساخت فیلمی را در سال 2010 بسته است!) اما به هر صورت ده فیلم او ساخته شدند و منتقدین هم حدوداً با دید مثبت به فیلمهای او نگاه کردند، چرا که فیلمهای او اکثراً فیلم های خوش ساخت و ماندگاری هستند. البته این شیوه فیلمسازی لوس بسون چندان در بین فیلمسازان وطنی دیده نمیشه چرا که اکثر کارگردان های ما با ساخت یک فیلم متوسط به بالا ادعای بهترین بودن رو دارند در حالی که نمونه های مشابه خارجی مثل مارتین اسکورسیزی وجود دارند که پس از گذشت بیش از سه دهه و هفت بار نامزدی جایزه اسکار شدند باز هم چنین ادعایی رو نمی کنند و در صدد بهبود کیفیت فیلمهای خودشون هستند.

از آنجل ای یا تیتر فرانسوی فیلم آنجلا، دور شدیم ! آنجلا یکی از آخرین فیلمهای لوس بسون و محصول 2005 از کشور فرانسه است که بازیگران مطرح چندانی رو بکار نگرفته، اما فیلمنامه قوی و کارگردانی بسون تونسته این فیلم رو جزو یکی از بهترین کارهای آقای کارگردان قرار بده.

شاید بهتر باشه طرح کلی قصه رو بازگو کنم، اما این فیلم خیلی بر پایه قصه نیست و حرفی که بسون می خواد در این فیلم به بیننده بگه فراتر از یک خط داستان است و باید حرف اصلی رو در خط سیر داستانی پیدا کرد. ماجرای مردی که فرشته ای رو از خودکشی نجات میده و فرشته رو به ظاهر مدیون خودش میکنه. و انتخاب بازیگران فیلم که فرشته تقریبا دو متری رو در مقابل مرد یک و نیم متری قرار داده به تنهایی بیننده رو جذب می کنه. اما پس از گذشتن حدود یک سوم زمان فیلم جریان داستان به سمت دیگری حرکت می کنه که همون حرف اصلی داستان هست.

کم کم که بیننده اطمینان پیدا میکنه مرد با یک فرشته روبرو شده، فرشته برای اثبات خودش در مقابل مرد دچار مشکل میشه. مرد که با وجود دیدن نشانه های زیادی از نیت خیر فرشته و کمک های او باز هم سر ناسازگاری داره حتی در مقابل معجزه فرشته هم لجاجت می کنه.

فرشته ای که حالا مامور نجات یک مرد شده، حالا نه تنها مورد تشکر قرار نمی گیره بلکه به شعبده بازی و حتی برخی موارد به تن فروشی متهم میشه. قصه فیلم در نهایت به سود فرشته و نجات مرد می انجامد اما چیزی که در ذهن من بیننده هنوز که هنوزه باقی مانده این است که ما انسان ها چرا فرشته های خودمون رو و حتی بعضی مواقع خدای خودمون رو باور نداریم؟

چرا با وجود دیدن کمک های بی شمار خداوند که از طرق مخفیانه و آشکار به ما می رسه باز هم همه چیز رو در شانس خلاصه می کنیم. چیزی که مرد قصه فیلم آنجلا چندین بار به زبون میاره و در نهایت اشک فرشته رو در میاره.

جایی در فیلم، فرشته با گریه این جمله رو میگه:

هیچ چیز برای یک فرشته موکل بدتر از اون نیست که برای کمک به کسی مامور بشه که بهش اعتقادی نداره!

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 88/6/24:: 12:55 صبح

سلام

خیلی وقته که بعد از دیدن هر فیلمی تقریباً یک صفحه ای درباره اش فکر می کنم، واسه خودم نقدش می کنم، جاهایی که با فیلم حال کردم رو به ذهنم می سپرم و خلاصه  فیلم هایی که می بینم رو به این راحتی ها بی خیال نمیشم.

اما جدیدا دارم فکر هایی که درباره فیلم ها داشتم رو می نویسم تا شاید یه جورایی ذهنم خالی بشه!

این شما و این نقد های منصفانه ما!

 


کلمات کلیدی : نقد فیلم

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 88/6/16:: 12:15 صبح

وقتی از میدان رسالت تا ایستگاه سرسبز اتوبوس های بی آر تی هر روز پیاده می رم، چشمم به سی دی فروش هایی که کنار خیابون بساط کردند می افته. جالبه! روزهای قبل از ماه رمضان تو کل مسیر تقریبا یک کیلومتری که من میرفتم، روزی دو سه تا از این دست فروش ها می دیدم. اما از روزهای ابتدایی ماه مبارک آنچنان وفور نعمتی شده که نگو و نپرس! بعضی روزها تا 6 هفت تا هم  میرسن.

تازه یک سری بساطی ها هم بودند که تابلوهای زیبایی می فروختند تو همین مسیر، این چند روزه اون ها هم دیگه نیستند!

نمیدونم به این باید بگم وفور نعمت یا نقمت!

شهرداری هم که قربونش برم همیشه خدا داره به این بساطی ها گیر میده، این ماه رمضانی دیگه بی خیالشون شده! شاید هم بنده خدا میخواد نون این بساطی ها آجر نشه!

خدا عاقبت همه ما رو به خیر کنه!

خدا نیاره اون روزی که واسه بردن نون حلال سر سفره زن و بچه مون مجبور شیم جنس حرام بدیم دست زن و بچه مردم!

 

 


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 88/6/13:: 2:3 صبح

 حسین بیشتر از آب، تشنه لبیک بود، اما افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین درد او را بی آبی معرفی کردند           (دکتر علی شریعتی)

 

عاشورا نزدیک است، خیلی نزدیک.

 

نه اینکه امروز باشد ، یا فردا ، یا پس فردا. مسأله، بودن عاشوراست که آن را به همه روزها نزدیک می‌کند. نزدیکی‌ای که به اندازه یک روز و دو روز و ماه و سال نیست، به اندازه معنای تمام تاریخ است. معنایی که شاید از یک روز و ی ساعتی شروع شده باشد اما قطعاً در یک روز و ساعت پایان نیافته و نخواهد یافت.

آنان که پایان عاشورا را غروب روز دهم محرم سال 60 هجری میدانند، دروغ میگویند! چون می‌دانند که حرکت حسین (ع) تازه پس از کشته شدنش و تازه بعد از افشای حقیقت کشته شدنش اغاز شده است.

انان که می‌گویند عاشورا در کاخ یزید پایان یافته، دروغ می‌گویند! چون می‌دانند که پیام حرکت حسین تازه انجا به گوش حکومت اسلامی وقت رسیده است.

آنان که میگویند عاشورا در قیام مختار پایان یافته است، دروغ میگویند! چرا که می دانند تازه قیام مختار فقط داغ دل خویش را التیام داده است. عدالت علوی کجا و قیام و حکومت مختار ثقفی کجا؟

چیزی که علی (ع) و فرزندانش می خواستند قیام و حکومت نبود، که اگر بود مگر شمشیری یارای برابری ذوالفقار علی را داشت؟ مگر شمشیر علی توان انتقام کشیدن از معاویه و یارانش را نداشت؟ مگر بدست آوردن حکومت حق علی نبود؟ مگر فاتح خیبر را یارای در هم کوبیدن تمامی سپاه معاویه نبود؟

علی تنها مرد روی زمین بود ... و ذوالفقار تنها شمشیر روی زمین...

اما ...

اما درد علی درد شمشیر نبود که با شمشیر آرام گیرد...

درد علی دردی بود که سینه به سینه به فرزندانش به ارث رسیده بود.

و امروز با نزدیک شدن عاشورا، این درد تازه شده است. شاید هم نه، این درد مگر کهنه شده بود که تازه شود؟

این درد کهنه ترین درد تازه تاریخ است که بر پیکره شیعه که نه، بر جان بشریت ! و تنها یک دست آن را التیام خواهد بخشید.

تا عاشورای آن روز ...


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 88/4/7:: 1:30 صبح

 

Ddarbareye Eli

 

درباره الی ...

بعضی وقتها هست که آدم از دیدن چیزی میخکوب میشه، گاهی وقتها هم هست که آدم از شنیدن چیزی میخکوب میشه. کلاً میخکوب شدن چیز غیرعادی‌ای نیست. اما وقتی غیر عادی میشه که روی صندلی سینما باشی و چراغ ها شروع به خاموش شدن کنند و صندلی ها یکی یکی خالی بشن، اما صندلی که تو روش نشستی به این زودی ها خیال خالی شدن نداشته باشد. صندلی ای که از تیتراژ ابتدایی تو رو در حال فکر کردن دیده ‌و حالا که تو رو در حال دیدن خودت دیده دوست نداره رهات کنه! دوست داره تا همیشه اونجا بمونی و از سالن بیرون نری، تا بیرون نری و بازم گرفتار خودت نشی، گرفتار نه گفتن‌هایی که از یک ترس زمینی نشأت گرفته.

راستی واقعاً این نه گفتن ارزشش رو داره؟ ارزش از بین بردن چهره خوب یک انسان پیش دیگران. ارزش بی آبرو کردن دیگری برای آبروداری خودم!

شاید بعضی از چیزها رو ما آدمها ندونیم و شاید هم به اونها دقت نکنیم، اما واقعا تو انسانیت ما تأثیرگذارند.

پولدار شدن میتونه خیلی راحت باشه؛ با پیدا کردن یک گنج!

مشهور شدن میتونه خیلی راحت باشه؛ با بازی کردن یه نقش مهم تو یه فیلم خوب!

بزرگ شدن میتونه خیلی راحت باشه؛ با کوچیک کردن دیگران!

ولی بی آبرو کردن دیگران میتونه از همه اینها راحت تر باشه؛ با گفتن یک نه ساده!

باور کنید هنوز با یادآوری اون لرزش دائم سپیده (با بازی گلشیفته فراهانی) تمام بدنم میلرزه! چون احساس میکنم این لرزش بر عکس ظاهرش از سرما نیست، چیزیه که ما آدمها هنگام ارتکاب یک قتل بهمون دست میده، قتلی که به ظاهر توش خونی ریخته نمیشه ولی با دیدن جسد بی جان وجدانمون میتونیم احساسش کنیم!


کلمات کلیدی :

<      1   2   3      >