سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ترس از کیفر موعود را روزی ما گردان ...و ما را نزد خود، از توبه کارانی قرار ده که محبّتت را بر آنان مقرّر داشتی و بازگشتشان را به فرمانبری ات پذیرفتی، ای عادل ترین عادلان! [امام سجّاد علیه السلام]


ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 89/7/6:: 11:30 عصر

«بریدم، بریدی، پاره شد!»

نمیدانم جریان چیست که هر طرف نگاه می کنم این «قنبرک» زانو بغل کرده، جلوی چشمم مثل جن ظاهر میشود، مادر مرده همیشه خدا آن زانوهای پاره پوره چهل تکه اش را بغل کرده و زل زده تو چشمهای من. بالا می رویم، پایین می آییم، چپ می رویم، راست می آییم، همه جا بیخ ریش ماست. بهش می گویم: آخه ما چه گناهی کردیم که عذابی مثل تو را باید همیشه خدا تحمل کنیم؟

نیشش تا بناگوش باز می شود و آن دندان های یکی در میانش انگاری که در حلق من فرو می روند!

- آقا نفرمائید! شما تاج سر ما هستید، نور چشم ما هستید، شما آبروی ما هستید! ما غلام شما هستیم. ما بدون اجازه شما آب هم نمی خوریم آقا! سگ کی باشیم بخوایم مزاحم شما بشیم آقا!

یک لنگه نعلین 500 دلاری حواله اش می کنم، آخی می گوید!

- پدر سوخته! من کی ازت خواستم اینجوری جلوی چشمم باشی که حالا ولم نمی کنی؟

هنوز جای نعلینم را می مالد و ناله می کند:

- آقا ما به حرف خودمون نیومدیم. ما که سوات مواتی نداریم، اما این دختر ما با اون چندرغازی که خرج دانشگاه آزادش کردیم یک نیمچه سواتی داره! الان تا 20 میتونه بشماره! ذلیل مرده می گفت تو روزنامه خونده که شما فرمودید از ما جدا نمی شید! فرمودید هر کس که از مردم، یعنی ما، جدا بشه، انگاری زبونم لال، از خدا بریده! وگرنه ما چی کی باشیم یا کی چی باشیم که بخوایم مزاحم شما باشیم!

اون یکی نعلین رو هم حواله اش کردم.

- اونی که من گفتم مردم بودند، نه توی یک لا قبا! چطور پارسال که لازمت داشتیم پیدات نبود، حالا پا شدی اومدی ور دل من که چی؟ حالا ما یک چیزی گفتیم، تو هم باید خودت رو داخل آدم حساب کنی؟

اون چشمهای باباقوری اش یکهویی خیس آب می شوند و شروع به ناله می کند:

- آقا تو رو به خدا ما رو از خودتون نرونید، ما غیر اینجا جایی رو نداریم که بریم، آقا من میشم این مجسمه! بیا آقا یکم از این رنگ طلایی هات بریز رو سر و کله من، من رو بکن مجسمه مینالینا! قول میدم دیگه صدام در نیاد!

این بار عصای چوب گردویی که کادویی فازی واسه تولد نود و نه سالگی ام بوده را می خواهم حواله اش کنم که حیفم می آید! یعنی یک کمی هم می ترسم!

- مرتیکه بلند شو برو پی کارت، چی چی رو رنگ طلایی؟ این رنگ تا حالا آدمایی رو رنگ کرده که تو به خوابت هم ندیدی! بلند شو برو پدر جان! برو پی کارت.

- آقا! ما تازه شما رو پیدا کردیم آقا! مگه به این راحتی میتونیم دل بکنیم؟ این اولندش! دومند؛ آقا ما رو با همین حرفهات گرفتار خودت کردی، ما کشته این معرفت و مردم داری شما شدیم! تو این سی ساله ما رو چی چیشون هم حساب نمی کردند! ما هرچی سراغ محمودخان و بقیه رفتیم چیزی غیر حواله آخرت و ته تهش رایانه و این چیزا گیرمون نیومد! اما شما آقا با بقیه فرق داری، شما گوش شیطون کر، دست به نقدی خدا رو شکر، ما که بخیل نیستیم، خدا زیادش کنه، البته منظوری نداشتم ها، همین طوری یک چیزی گفتم! سومندش آقا، جسارت نباشه آقا، ما از وقتی اومدیم پیش شما دیگه جای دیگه راهمون نمیدن، میگن ما هم از قماش شماییم! آقا ما خودمون میدونیم به شماها نمیخوریم، اما چکار کنیم؟ دیگه جای دیگه نداریم، همه ما رو هی کردن! خودتون یک گِلی به سر ما بگیرید.

نگاهی به هیکل زهوار در رفته اش می اندازم و یاد خواب چند شب پیشم می افتم، نمیدانم اثر آن کباب بره فازی بود یا واقعاٌ مثل همیشه رویای صادقه دیده بودم، باز هم صدایی در سرم افتاده بود که: «اکی! تو باید حالا حالاها جور این مردم رو بکشی، این سی سال تازه اولش بوده!» ما هم که غیر اطاعت کاری نمی توانیم بکنیم، قنبرک را صدا می زنم و می نشانمش کنار «مکری»!

- هر روز 6 وعده باید غذا بدی به این زبون بسته! بخیل هم نباش، با هم بخورید که کم کم با هم آشنا شید! اگر هم اذیتش کنی قلاده ش رو باز می کنم و دیگه خودت میدونی و دندونای سفید و چشمای شهلاش! پارسال که دیدی چه جنمی از خودش نشون داد؟

دیگه چه کار کنم؟ ما هرچه می کشیم از این دل رحمی و دست و دلبازی مون می کشیم!

 


کلمات کلیدی :