قبلاً هم گفته بودم نوشتن من به دست خودم نیست!
اما همیشه همراهمه.
دل مشغولی های که دارم،
فکر جدیدی که به ذهنم می رسه،
راه حل هایی که واسه مشکلات مختلف پیدا میکنم ،
و هزار جور موضوع دیگه که روزانه احساس نوشتن و بیرون ریزی رو به من میده
همه و همه سرمنشأ نوشته های من هستند.
بعضی اوقات که سرم شلوغه سعی می کنم فقط با یه بحث کوچیک نگذارم که موضوع از دهن بیافته و سریع با یکی در میون می گذارمش !
به همه این مسائل تنبلی مفرط من رو هم اضافه کنید!
تنبلی در نوشتن!
ذهنی که هنوز اونقدر قوی نشده تا بتونه به بازوها و انگشتای من توان همیشه نوشتن رو منتقل کنه!
نویسندگی برای من یک جور خالی شدن از دل مشغولی های روزانه و یک تراوش روحی قلمداد میشه.
برای همین هنوز نتونستم به پختگی که خودم دنبالش هستم برسم.
چند ماهی که پست جدید برای وبلاگ نداشتم، سعی می کردم به خودم بقبولونم که فقط قلم دست گرفتن از من یه نویسنده نمی سازه!
مطالعه ،
چیزی که سعی می کنم روزی حداقل یک صفحه روزنامه و اغلب مطالبی که تا الان بهشون توجهی نمی کردم، من رو درگیر مطالعه کنه.
شاید بعضی بگن این مطالعه فایده ای نداره، چون پراکنده است !
اما من کاملا از این پراکنده خوانی هدف دارم.
میخوام با سبک های مختلف آشنا بشم و بتونم خود نویسندهام رو از میون همین مطالب بیرون بکشم!
دوستان وبلاگ نویس تازه ای هم پیداکردم که شوق دوباره من رو برای نویسندگی زیاد کردند.
حالا دوباره دارم دور زمین می دوم و خودم رو گرم می کنم!
و آماده می شم برای تعویض !
اما این بار سر مربی خودم هستم !
حسین عنابستانی رو میکشم بیرون و مرد مرده رو دوباره به زمین وبلاگم می فرستم.
احتمالا شما از جریان طرح سوالای ضمن خدمت معلمین خبر دارید .
و توهینی که در این سوالا به ساحت پیامبر اعظم (ص) صورت گرفته!
من هم مثل خیلی آدم فضول و کنجکاو دیگه دنبال این سوالا بودم که به نتیجه وحشتناکی رسیدم!
در یک سایت خبری تقریبا 8 تا از این به اصطلاح سوالات مطرح شده بود که واقعا شرم آور بود و هیچ جور نمیشد اونها رو قبول کرد ! من به شخصه مونده بودم این گزینه هایی که مطرح شده قصدی غیر از تمسخر و توهین هم میتونه داشته باشه؟
اما مسئله وحشتناک این نبود!
من به سایتهای خبری دیگه هم سر زدم . در سایتهای دیگه ای هم مطلبی با همین عنوان بود : سوالات آزمون ضمن خدمت معلمان!
اما با کمال تعجب دیدم که این سوالا با سوالی اولی که دیدم تفاوت داره!
و همینطور با سوالایی که در خبرنامه ویژه درج شده بود!
نتیجه اسفناک اینکه: از این آب گل آلود انسان های مغرض و خدا نشناسی پیدا شدند که به بهانه اطلاع رسانی در حال پخش دروغین سوالاتی توهین آمیز هستند و هیچ کس هم نمیخواد جلوی این روند رو بگیره!
من سوالای اولیه ای که شنیده بودم انقدر توهین آمیز نبود که تو بعضی سایتهای خبری به صورت غیر رسمی منتشر شده!
بعضی اوقات نگفتن یک سری مسائل باعث حفظ حرمت میشه!
حتی سر قضیه کاریکاتورها هم خیلی از مردم اصل کاریکاتورها رو ندیده بودند ولی با search کلمه کاریکاتور پیامبر لیستی از تمام کاریکاتورهایی که از اول تاریخ روی اینترنت بارگذاری شده بود در معرض دید همه قرار گرفته بود!
این باعث شد که حرمت این قضیه لوث بشه!
باید مراقب بود! ما آدما خیلی راحت می لغزیم! بعضی اتفاقات که ما نمیتونیم تغییر درستی توش بدیم بیخود ذهن ما رو به خودش مشغول میکنه!
خدایا خودت راه درست رو به ما نشون بده! ما که تو قدمهای اولیه دینمون موندیم! چه برسه به صیانت از ساحت پیامبر!
خدایا به حق پیامبر عظیم الشانت ما رو در روز قیامت روسفید کن!
روزی که آن بزرگ مرد کربلا با یاران باوفایش در دشت بلا، مرگ را هماورد شدند،
من شیطان را دیدم که بر جنازه مرگ می گریست!
چند شب پیش داشتم از تو کوچه رد میشدم که یهو چشمم به یه طبل افتاد به چه بزرگی!
باورم نمیشد اما این طبل قطرش حداقل 2 تا 3 متر بود! اول با خودم فکر کردم این طبل رو چه طور میشه جابجا کرد!
چه طور میشه صداش رو درآورد! کی میخواد صداش رو بشنوه؟
اما هر چقدر هم که این طبل پر صدا باشه! بزرگ باشه ! حجیم باشه!
علم و کتل 21 تیغه باشه ! 27 تیغه باشه! فرقی نمیکنه!
صدای هل من ناصر حسین رو کسی بعد از طی این همه سال نمیشنوه!
مگر با بستن در و پنجره ها ! تا یه کم از سر و صدای این دامبل و دیمبو کم بشه!
اگه تو این شبا با شنیدن روضه ای ، یه بیت شعری، نوحه ای چیزی دلتون لرزید، اجازه شکستنش رو فورا بدین تا فوران اشک خالیتون کنه!
تو این لحظه ما رو فراموش نکنید.
التماس دعا از شما فقط یه خواهش دردمندانه است!
تازگیا دارم با کلماتی مثل محبت، مهربانی، گذشت، لبخند، دوستی و این جور چیزها آشنا میشم!
شاید قبلاً هم اونا رو جایی شنیدم یا درک کردم! اما حالا فراموشی اومده سراغم! یا شاید هم دارم کم لطفی میکنم! شاید مبالغه می کنم!
اما فکر کنم یه کم احساساتی شدم!
آخه مشکل اینجاست که من تا الان دقیقاً نمیدونستم محبت یا لطف یعنی چی؟ میدونستم چقدر احساس کافیه تا یک نفر رو به گریه بندازم!
ولی نمیدونستم همون مقدار احساس کافیه تا همون آدم رو به اوج شادی برسونم!
درک کاملی هم از گذشت نداشتم، تصور من این بود اگر در طول هفته یک بار، یا ماهی دو بار یا نهایتش دیگه سالی سه چهار بار نسبت به ظلمهایی که بهم میشه بی تفاوت باشم، فحشهایی رو که میخورم نشنیده بگیرم، از قضاوت های نادرست دیگران درباره خود بگذرم و ...
اون وقت من آدم با گذشتی هستم. و باید با افتخار منتظر دریافت نشان شهروند نمونه باشم یا اینکه چمدونم رو برای رفتن به بهشت روی دوشم بندازم! و اگر این طور نشد از اون به بعد تبدیل به یک گدای محبت بشم! نه ساقی محبت!
آره ! من یکی که خیلی تکون خوردم!
من آدمی بودم که واسه محبت حد و اندازه داشتم و شاید هنوز هم دارم!
بیخود و بی جهت خودم رو واسه دیگران به دردسر نمی انداختم!
چرا باید تقاص کاری که نکرده بودم پس میدادم؟
...
دارم از یه نیمچه مکاشفه درونی از خودم میگم! از یک تجربه شخصی، شاید بتونم درک درستی از خودم در درجه بندی انسان تا حیوان بدست بیارم
واسه منی که انتظاراتم از دیگران زیاده، دیدن کسی که همه زندگیش گذشت و فداکاریه ساده نبود!
انتظار اینکه کسی مهربون باشه شاید در حرف ساده باشه، اما حالا پیدا کردنش مثل یه تیکه ابر وسط یه بیابون برهوت و سوزان می مونه!
دیدنش به آدم امید میده، نیرو میده،
حتی میتونه آدم رو تکون بده!
برای بشر امروز که به قول خودش زندگی سگی داره، حتی ریختن یک استکان چایی بدون چشم داشت قد یه دنیا می ارزه!
وقتی بشر امروز درگیر کارشه و هر روز فنجان چای خودش رو کثیف تو ظرفشویی میگذاره و فرداش تمیز برش میداره،
و وقتی که هر روز این قضیه تکرار میشه ،
وقتی که می بینی حتی منتی که سرت می گذارن با یه لبخند خیس و کف آلود همراهه!
اون وقته که اگه یه ذره ته دل این بشر امروز چیزی از انسانیت مونده باشه دیگه به یاد میاره وظیفه کسی نیست براش این کار رو انجام بده!
مگر اینکه طرف خیلی سیب زمینی باشه!
واسه من یکی داشت این قضیه دوم اتفاق می افتاد، هر روز میخوردم و می گذاشتم و صبح بر میداشتم! خیلی هم خودم رو درگیر سوال های ساده ای مثل کی شست و کی خورد؟ نمی کردم! اما تازگیا داره یه چیزایی دستم میاد!
تازه دارم می فهمم کسی که از دیگران انتظاری نداره، و خیلی ساده لبخند خودش رو به همه هدیه می کنه، از زیر وظایفش شونه خالی نمی کنه، وقتی از کسی ناراحته سعی نمی کنه با بدترین حرفی که میتونه به زبون بیاره اون رو از خودش دفع کنه!
کاری به اینکه بقیه چی هستن و کی هستن نداره! کارش رو خوب بلده ، میدونه که یک انسان باید هوای انسان دیگه رو داشته باشه، حتی اگه طرف حالش رو گرفته باشه!
تازه دارم می فهمم اون من رو به یاد عزیزترین کسی که داشتم می اندازه، تازه دارم می فهمم طرف خیلی از من دور نیست،
همکارمه !
شما هم تو دور و برتون به رفتارهای ساده نگاه کنید ، شاید همین ظرف همدیگه رو شستن، واسه هم چای بردن، لبخند زدن، و کلی کار ساده و ریز دیگه که هر روز دارن لای فایل ها و پرونده های مختلف زندگی مون محو تر میشن! یه جورایی بوی محبت میدن!
بوی مهربونی میدن!
من باید خودم رو از نو بنویسم!
این چیزیه که من دنبالش هستم، باید بهش برسم، باید قبول کنم که تا اینجای راه رو اشتباه اومدم!
من اونی نیستم که دنبال زندگی سگیه!
من میخوام مثله آدم زندگی کنم!
یه سوال فنی دارم !
تا حالا فکر کردید واسه چی به این دنیا اومدیم ؟
البته این خیلی خیلی کلیشه ایه ! اما یه کلیشه باحاله! انگار هی به آدم یادآوری کنن : داداش ! یا آبجی ! آدرس رو درست اومدی ؟ کجا رو میخوای ؟ خلاصه اینکه :
بچه این محلی ؟
یه چند تا نتیجه گیری اتوبوسی از این سوال و وضع موجود کردم، شاید جالب باشه . بخونین و نظرتون رو بدین :
1- ما به این دنیا نیومدیم که 365 روز سال رو فقط گریه کنیم یا فقط بخندیم !
2- ما به این دنیا اومدیم ، ولی فرصت اینکه دل یک نفر ! رو شاد کنیم نداریم!
3- ما به این دنیا نیومدیم که صبح تا شب جون بکنیم و به هیچ جا نرسیم !
4- ما به این دنیا اومدیم ، ولی اونقدر کار میکنیم که نمیفهمیم چه جوری عمرمون گذشت ؟
5- ما به این دنیا نیومدیم که همه رو واسه اشتباهاتشون مجازات کنیم یا اونا رو وادار کنیم که اشتباهشون رو بپذیرن!
6- ما به این دنیا اومدیم، ولی کسی نباید تو کار ما فضولی کنه ! دیگه اختیار خودمونو که داریم دیگه !
7- ما به دنیا نیومدیم که حتما آدم بشیم !
8- ما به این دنیا اومدیم، و باید مثه آدم زندگی کنیم !
9- ما به این دنیا نیومدیم که مثه خر کار کنیم !
10- ما به این دنیا اومدیم، اما قراره مثه آدم کار کنیم و به همراه خونواده از زندگی لذت ببریم و خر کیف بشیم !
11- ما به این دنیا نیومدیم که به همه جمعیت زمین حال بدیم !
12- ما به این دنیا اومدیم ، و باید هر کی واسمون شاخ شد، حالشو بگیریم !
13- ما به این دنیا نیومدیم که یه لقمه نون دربیاریم !
14- ما به این دنیا اومدیم که نون هم دیگه رو ببریم ! (غیر از اینه؟)
15- ما به این دنیا نیومدیم که فقط سختی بکشیم !
16- ما به این دنیا اومدیم، ولی تا سختی نکشیم ، آدم نمی شیم!
17- ما به این دنیا نیومدیم که حتما راه درست رو بریم!
18- ما به این دنیا اومدیم، ولی اگه راه درست رو نریم کله پا شدیم!
19- ما به این دنیا نیومدیم که بمونیم و نریم !
20- ما به این دنیا اومدیم ، ولی نه اومدنمون دست خودمون بوده ! نه رفتنمون ! .... اینو قبول کنیم !
حتما تابحال قصههای کودکان را در دوران کودکی و یا برای کودکان خودتون مطالعه کردید، به هر صورت همه ما با این قصهها سر و کار داریم.
نمیدونم شما با چه دید و هدفی این کتابها رو مطالعه می کنید، اما بخاطر مخاطب خاصی که این داستان ها دارند ظاهر خیلی ساده و روانی دارند. این سادگی برای کودکان قابل هضم و شیرین است و همین موجب شده که بچه ها براحتی با این داستان ها ارتباط برقرار کنند. پس پیامها و درسهای خودشون رو براحتی به کودکان منتقل می کنند و تاثیرگذاری خوبی روی اونها دارند.
اما چیزی که من قصد دارم به اون اشاره کنم مخاطب غیرمستقیم این داستان هاست که همون پدر و مادر کودک هستند. چیزی که کمتر کسی بهش توجه میکنه . جالب اینه که پدر و مادرها کمترین توجه رو به این داستان ها دارند و اکثراً با بی حوصلگی و طوری از سر واکنی این قصه ها رو برای بچه ها می خونند که سریع خوابشون بگیره و خودشون به کار و زندگی شون برسن .
این درست نیست ! شاید این قصه ها برای ما کسالت آور باشه اما انصاف داشته باشیم زمانی بود که همه ما با حسنی و حسن کچل زندگی می کردیم، همه ما دوست داشتیم که جای یکی از اون شخصیتهای زرنگ و بازیگوش باشیم. این حق رو از بچه هامون دریغ نکنیم .
بگذاریم اونها وارد این دنیای زیبا بشن و ما هم بینابین این قصههای شیرین تعلیمات خودمون رو بهشون ارائه کنیم .
این اصل که پدر و مادر باید بچه رو تربیت کنند داره کم کمک کمرنگ میشه ! تربیت امروزی شده پرداخت به موقع چکهای مهد کودکها ! دیگه کسی خودش رو مسئول مستقیم تربیت نمیدونه !
باید یه تکونی به خودمون بدیم، همونطور که نسل ما از نسل قبلی بخاطر جنگ فاصله گرفته، حالا هم به خاطر دوندگی زیاد ما برای کسب رفاه، به مراتب بیشتر داره کودکان امروزی رو تهدید میکنه ! کودکانی که فقط باید آبروی پدر و مادرشون رو تو جمع حفظ کنند، جایی برای بروز احساسات کودکانهشون پیدا نمیکنند!
بگذاریم بچهها نفس بکشند! چون اگه این اکسیژن رو ما بهشون ندیم! تو جامعه خیلی راحت مسموم میشن!
منتظر مطلب بعدی من که جستاری از داستان حسنی به جامعه آرمانی انسان هاست باشید. اون مطلب مکمل بحث امروز خواهد بود.
تا حالا به این فکر کردید که روی سنگ قبرتون چه چیزی نوشته میشه ؟
یا شاید براتون اهمیتی نداره ؟
اما فکر نمی کنم کسانی که خودشون متن روی سنگ قبرشون رو نوشته باشن جمعیت زیادی بشن!
امروز کسی رو دیدم که شاید خودش نمیدونست این چند خط روزی روی مزار خودش جا خوش می کنند!
اما با چنان عشقی اونها رو نوشت که گرماش حتی بعد از مرگش تو وجود کسی که دوستش داشت موند!
و با چنان احساس عمیقی این جملات رو کنار هم چید که تا ابد هم کسی نتونه این عشق رو از یاد ببره !
عشقی که نبودش رو قلب دیگری سایه داشت اما با تلالو این چند خط روی سنگ مزارش برای همیشه موندگار و جاری موند.
امیدوارم تونسته باشم حق مطلبش رو ادا کنم، چون درون من و وجود من برای این عشق ارزش زیادی قائله !
چیزی در جایی که هیچ کس غیر از عاشق و معشوق توش جا نمیشن !
بعضی اوقات ما زنده ها هم زنگ در قلب هم رو بزنیم، نذاریم بعد از ما دیگران هر چی که خودشون خواستند روی سنگ مزارمون بنویسند!
از همین امروز زندگی مون رو طوری بنویسیم که در آینده قلم مرگمون دست خودمون باشه !
آرزوی مرگ راحتی برای خودم و کسانی که دوستشون دارم، چیزی نیست که الان بخوام !
مرگ راحت، سخته و مرگ سخت، راحته !
بستگی داره که اون قلم دست تو باشه یا فرشته مرگ !
عزرائیل هر چند وقت یه بار به ما سر میزنه !
اما چون خیلی مودبه زیر لب میگه : مثه اینکه سرتون خیلی شلوغه! وقت مناسبتری مزاحمتون میشم !
اما زمانی میرسه که عزرائیل سرزده میاد و بلندمیگه :
میدونم سرتون شلوغه ! اما متاسفانه این بار من وقتی ندارم !
سوره تماشا!
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام !
و به پرواز کبوتر از ذهن !
واژه ای در قفس است!
اگر کسی تونست همین چهار جمله و به عبارتی این یک قطعه از سهراب رو معنی کنه، میشه سُریدن اشک رو روی گونه هاش با شنیدن بیت های بعدی دید!
منتظرتون نمیذارم ! این هم قطعات بعدی :
حرف هایم مثل یک تکه چمن روشن بود!
من به آنان گفتم :
آفتابی لب درگاه شماست ،
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد!
.
.
دیگه نمیتونم ادامه بدم !
سهراب با همین چند تا جمله من رو به هم ریخت!
وقتی این شعر رو میخونم ، دقیقاً خودم رو در جایگاه بنده گنهکاری میذارم که پروردگارش داره دونه دونه نعمت هاش رو براش می شمره ! داره واسش راه رو میگه ! اما ...
باز هم همون راه قبلی ، همون مسیر اشتباه گذشته رو پی می گیریم ! آخه ما خیلی زمینی هستیم !
حرفهای سهراب ، حرفهای اینجا نیستند که بخوایم با خوندن اونا تکون بخوریم !
نمی خوایم قبول کنیم که اینا حقیقت هستند! در صورتی که میدونیم واقعاً حرفهای خدا مثل یک تکه چمن روشن بودند!
در حالی که پیامبر ما چندین بار ما رو به برگشتن به فطرت و اخلاقیات توصیه کرده بود! اما ما ...
زیاد حرف نمیزنم ! بذارین ادامه شعر رو بنویسم، چون حیفم میاد این سوره رو تموم شده رها کنم :
و به آنان گفتم :
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ!
در کف دست زمین ، گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند!
پی گوهر باشید!
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید!
و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ
و طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت!
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند!
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود!
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره ی پنجره ها را با آه !
- زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که بهم می گفتند:
سحر می داند ! سحر !
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار بدوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم !
دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم !
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم !
آینه ها که سفر کردند ، اما چرا ما هنوز از خواب بیدار نشده ایم !
چرا ؟
چرا ؟
چرا ؟