دیر به دیر پست دادن هم عالمی داره! http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/169.gif
نویسنده ها اگه ننویسن می میرن! اما آدمای عادی مثل من فقط وقتی می نویسن که دارن از تنهایی می میرن! و شاید می خوان بتونن آخرین حرفاشون رو که توی زندگی نتونستن به بقیه بگن روی کاغذ بیارن.
دوست نداشتم اینو بگم اما گفتم. چون وقتی وبلاگ رو ساختم به فکر آپدیت کردن نبودم!
فقط میخواستم حرفایی که تنگ دلم مونده بگم.
تازگی ها یکی از جوون های فامیل ما فوت کرده. مثل خیلی های دیگه که می میرن!
اما این یکی مرد ولی بنده خدا اسیر یه شایعه شد! مثل ناصر عبداللهی ! مثل زهره ! مثل خیلی های دیگه!
اجازه بدین یه ذره موضوع رو براتون باز کنم، چون این بنده خدا علت مرگش ایست قلبی به علت نامعلوم ذکر شده بود، اما بین فامیل جور دیگه ای شایع شده بود! که من شما رو ارجاع می دم به جریان مرگ ناصر عبداللهی ! یعنی یه چیزی تو مایه های اون شایعه!
حالا خودتون تصور کنین، این ملت چه حرفا که نمی گفتن:
مگه میشه بیخود بمیره؟
مگه الکی هم آدم ایست قلبی میکنه؟
طرف سنگ کوپ کرده!
آره بابا وقتی یه چیزی رو با یه چیز دیگه بخوری سنگ کوپ میکنی ، آخرش هم همون ایست قلبی میشه دیگه!
دوز مصرفش بالا بوده!
...
امشب با یه بنده خدایی که فامیل نزدیکش بود صحبت می کردم، اونم دلش پر بود، اما یه مثال خیلی قشنگ زد که باعث شد من این مطلب رو تو وبلاگ بیارم،،
این عزیز آدمایی که این شایعات رو درست میکنن و بعد به عنوان خبر دسته اول منتقل میکنن به نفرات بعدی تشبیه به کسانی کرد که تو روز عاشورا بودند ولی شمشیر نکشیدند! ولی جنگ نکردند!
راست هم میگفت، مگه تموم کسایی که تو سپاه یزید بودند با هم امام حسین (ع) رو شهید کردند؟
اما خدا تموم کسایی که تو این جنگ بودند و جنگ رو تایید کردند و همراهی کردند لعنت میکنه!
بیاید یه ذره بترسونمتون!
دوست ما میگفت به نظر من بعضی ها خیلی الکی میرن جهنم و همه جای آدمو می سوزونن!
مثله همونایی که تو کربلا بودن و شمشیر نکشیدند و مثل کسایی که واسه چنین مرده هایی شایعه مزخرف درست می کنن!
دیدم حرفش حقه!
منم با خودم عهد می کنم که دیگه لااقل بهشت و جهنم رو بیخود نفروشم و نخرم!
لااقل به قیمت بخرم!
کسی مثل شمر لااقل یه خلاف سنگین کرده بود! حقش بود! اما اونی که تا الان رد مهر رو پیشونیش مونده ولی اسیر شایعات یزدید شده یا داره یه شایعه ساده رو منتقل میکنه، خیلی راحت نمیشه با جهنم رفتنش کنار اومد!
مطلبی دارم درباره رفتن !
درباره رفتن ، ولی نه نرسیدن !
درباره رفتنی که شاید بازگشت نداره ! اما شبیه رفتن های عادی نیست که بشه به این زودیا منتظر برگشتش بود !
رفت !
کسی که من دوست دارم بگم میشناختمش !
کسی که خیلی خوشحال میشم اگه بگم دوستش بودم !
کسی که نمیخواست بره ! اما به زور رفت ! کسی نبردش خودش به زور رفت !
من موقع رفتن ندیدمش ،اما اگه می دیدمش بهش می گفتم :
حالا که داری میری ، برو ! ولی یه شیشه پر از هوای وطن پر کن و با خودت ببر !
هوای غربت سنگینه !
و یه مشت از خاک وطن رو ببر ! تا خاک غربت پاگیرت نشه و تو پابندش نشی !
حالا که رفتی ! اما دیگه برنگرد !
چون دیگه نمیتونی از اینجا بری ! کسی جلوت رونمیگیره ! اما خودت نمیذاری که بری !
به امید دیدار ...
جالبه!
خیلی هم جالبه !
وقتی که میخوام شروع کنم به نوشتن خوابم میگیره !
و وقتی که تو رختخواب استراحت میکنم حس نوشتن دارم !
باید یا قید یکیشو بزنم یا یکیشو به سرانجام برسونم ! اما مسئله مهمتر اینه که هیچ وقت چرند و پرند ننویسم ! غیر حرف دل خودم ننویسم ! اونی که بقیه میخوان و خوششون میاد رو ننویسم ! اونی که همه بدشون میاد رو از سر لجاجت ننویسم !
و بنویسم چیزی رو که حق مطلبه ! چیزی که باید مکتوب باشه ! یه اصطلاحی هست که میگن : باید حق مطلب ادا بشه ! این جمله قشنگیه ! خیلی هم مفهوم بغرنج و ثقیلی داره ! به این راحتی هم نمیشه بهش رسید . آخه فقط نوشتن مطلب که حق اون نیست ! حق مطلب اونه که اونی که هست بنویسی ! هرچی که هست رو بنویسی ! اونی که نیست و تو نمیدونی و مطلبت رو زیبا و جذاب میکنه ننویسی !
چی میگم ؟ اینا حرفایی هستن که یکی باید به خودم میگفت ! اما چون شنیدنش از بقیه سخت بود خودم گفتم تا قبول کردنش واسم راحت تر باشه !
سکوت
امشب حال خوشی ندارم ! چون به یه نفر بدقولی کردم ! البته اون که چیزی نمیگه .
هر چند وقت یه بار بهش قول میدم که مثلاً فلان کار رو انجام میدم ، سر موقعش که میرسه ! یا برام کاری پیش میاد ! یا یه قرار با یه شخص مهمتر دارم ! نمیدونم چرا تا حالا تو روم نیاورده ! اما عوضش هر وقت قولی داده سر موقع بهش عمل کرده ! هر وقت چیزی ازش خواستم نه نگفته ! همیشه هم میگه : از من کم نخوای ها ! هر چی خواستی اول از همه بیا پیش خودم ! بری پیش کس دیگه نه من نه تو
اما من بازم این طور می کنم ! چیکار کنم ؟ خودش همینطوری منو تربیت کرده دیگه ! خودش منو لوس کرده !
کاری کرده با من که دیگه واسم سخت نباشه زیر قولام بزنم !
کاری کرده که دیگه واسم سخت نباشه به خواسته هاش نه بگم !
کاری کرده که دیگه وقتی صدام میکنه بهش بگم فعلاً کار دارم !
کاری کرده که من از روزی که دنیا بیام تا از دنیا برم یادم بمونه که موندنی نیستم !
اما من این دفعه دیگه باید یه قول مردونه بدم ! آخه اینم سخته ! سر هر چی بخوام قول بدم که واسه خودشه ! من چیزی از خودم ندارم !
زندگیم رو بهم داده !
آب و غذام رو میده !
سلامتی و قدرت کار کردن رو مدیون لطف و کرم اون هستم
شرافتم رو مدیون اون چهارده نفری هستم که ذره ذره وجودشون رو تو راه خودش از دست دادن
روحم رو که خودش تو بدنم دمیده !
من چی دارم که بخوام سرش قول بدم ؟
اما خدایا به شرف و عزت خودت قسمت میدم این دفعه رو هم از من بگذر ! تو که میدونه بار آخرم نیست !
اما ...
نویسندگی پس از مرگ !
امشب حس نوشتن دارم . میخواهم تا صبح بنویسم، میخواهم بنویسم، میخواهم از حقوق بشر بگویم و انسانیت و وجدان را بنویسم، میخواهم از انسان بگویم و بشریت را بنویسم، میخواهم از شهوت بگویم و عشق را بنویسم، میخواهم از بزرگی روح و اراده انسان بگویم و حقارت زمینی اش را بنویسم، میخواهم از توحش بگویم و تمدن را بنویسم، میخواهم از آفرینش بگویم و خدا را بنویسم، میخواهم از امید بگویم و آرزو را بنویسم، میخواهم هر چه را که هست بگویم اما از نو بنویسم!
میخواهم بنویسم، میخواهم از امید بنویسم، از روزهای پرامید بنویسم، از مرد امید بنویسم، از عصر امید بنویسم، از خالق امید بنویسم، از پیامبر امید بنویسم، از خدای امید بنویسم و نام محمد(ص) را ببرم!
میخواهم بنویسم، میخواهم از زمین بنویسم، از دلبستگی های زمینی و چنگالهای فرو رفته اش در قلب انسان بنویسم، میخواهم از گناه های فراگیرنده زمین بنویسم، میخواهم از فریادهای خاموش زمین بنویسم، میخواهم از چشمان اشکبار زمین بنویسم، و میخواهم از وحشت ترکیدن بغض سنگین زمین به آسمان ها بگریزم!
میخواهم بنویسم، میخواهم از انسان بنویسم، از انسانی بنویسم که بر دوش زمین سنگینی می کند! از انسانی بنویسم که از بدو تولد تا مرگ، و حتی پس از مرگش مدیون زمین است! میخواهم از انسانی بنویسم که مقابل همه چیز چرا می گذارد و هیچ گاه لحظه هایش را به چراگاه معرفت نمی برد؟
میخواهم بنویسم، میخواهم از خدا بنویسم اما قلم بر جای می ماند ! میماند تا من ابتدا خود را بنویسم! میماند تا من نوشتن را بیاموزم ! می ماند تا من بیاموزم چه بگویم و چه نگویم !
چیزی به صبح نمانده ... ! اما قلمم هنوز در مرکبدان است ...