[ در صفت مؤمن فرمود : ] شادمانى مؤمن در رخسار اوست و اندوه وى در دلش . سینه او هرچه فراختر است و نفس وى هرچه خوارتر . برترى جستن را خوش نمى‏دارد ، و شنواندن نیکى خود را به دیگران دشمن مى‏شمارد . اندوهش دراز است ، همتش فراز . خاموشى‏اش بسیار است ، اوقاتش گرفتار ، سپاسگزار است ، شکیبایى پیشه است ، فرو رفته در اندیشه است ، نیاز خود به کس نگوید ، خوى آرام دارد ، راه نرمى پوید . نفس او سخت‏تر از سنگ خارا در راه دیندارى و او خوارتر از بنده در فروتنى و بى آزارى . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط حسین عنابستانی در 85/8/13:: 1:3 صبح

مطلبی دارم درباره رفتن !

درباره رفتن ، ولی نه نرسیدن !

درباره رفتنی که شاید بازگشت نداره ! اما شبیه رفتن های عادی نیست که بشه به این زودیا منتظر برگشتش بود !

رفت !

کسی که من دوست دارم بگم میشناختمش !

کسی که خیلی خوشحال میشم اگه بگم دوستش بودم !

کسی که نمیخواست بره ! اما به زور رفت ! کسی نبردش خودش به زور رفت !

من موقع رفتن ندیدمش ،‏اما اگه می دیدمش بهش می گفتم :

حالا که داری میری ، برو ! ولی یه شیشه پر از هوای وطن پر کن و با خودت ببر !

هوای غربت سنگینه !

و یه مشت از خاک وطن رو ببر ! تا خاک غربت پاگیرت نشه و تو پابندش نشی !

حالا که رفتی ! اما دیگه برنگرد !

چون دیگه نمیتونی از اینجا بری ! کسی جلوت رونمیگیره ! اما خودت نمیذاری که بری !

به امید دیدار ...

 


کلمات کلیدی : دل نوشته !