سهراب سپهری . . . .
و همین سه نقطه کافیست که مانند خودش رها و آزاد در میان آغوش گرم اشعارش رها شویم!
این خیلی سخت نیست که با اشعار سهراب بخندیم یا صورتمان خیس اشک شود!
ساده ترین راه برای شناخت سهراب همان اشعارش هستند. همان ها که به راحتی با ما حرف می زنند.
اشعار سهرب مانند خودش لطیف و عمیق هستند. خیلی سخت نیست که صدای پر مرغان اساطیر را در باد بشنویم!
خیلی سخت نیست که بشنویم صدای پای آب را از قریه بالایی !
خیلی سخت نیست که با چشمان بسته خود در حافظه چوبی خشکیده باغی را در دوردست ببینیم!
سهراب خودش همین را خواسته است! خودش میخواهد که ما بدانیم احساس جزئی از انسان است!
سهراب را ما خوب نشناختیم ! سهراب کسی نبود که به دنیا بیاید و همینطور الکی شاعر شود و کتاب شعر چاپ کند و عشق شهرت داشته باشد!
سهراب یک نفر بود برای تمام بشریت ! یک روح بود که خداوند آفریده بود برای کل بشریت!
او برای خودش شعر نمیگفت! او برای ما می گفت. می گفت و می گفت تا ما بشنویم و بخوانیم و ببینیم آنچه را که او در نمازش دید!
و بشنویم اذانی را که سرو سر گلدسته باد می گوید!
سهراب روح لطیفی داشت اما این روح لطیف در تمام ابعاد زندگیش جریان پیدا کرده بود!
روح او نگرش انسانی او را به دنیا عوض کرده بود! او به زندگی و مرگ دنیا چنان می نگریست که این ها همه به یک شعله یا به یک خواب لطیف به نظر می آمدند!
او میدانست که خانه دوست کجاست!
حتی آدرسش را هم به ما داده ! اما ما !
تا بحال سری به خانه دوست زده ایم ؟
سهراب کسی بود که به جای تمام بشریت احساساتی بود!
او به اندازه تک تک بشریت دنیا را زیبا می دید!
خاطراتی از سهراب به جا مانده که به قلم خودش نوشته شده اند. اما سطر به سطر این خاطرات همچون اشعاری لطیف روح نوازند!
نمیدانم چرا با شنیدن نام سهراب دوست دارم سر به کوه و بیابان بزنم ! دوست دارم ذره ای از احساسات خود را در ما به یادگار می گذاشت!
تا دنیا اینقدر خشن نمیشد!
تا دنیا به این راحتی خواب سبز خدا را نمی آشفت!
تا دنیا این همه ما را از خانه دوست دور نمی کرد !
شاید سهراب تنها کسی بود که به جای تمام بشریت از کنده شدن سبزه ها می مرد !
سهراب را بخوانیم !
نگوییم سخت است ! نگوییم شعر نیست!
چراکه خود سهراب، شعری بود که خود خدا سروده بود!